آقا طیب

اینجا فکرهای بلندم را می نویسم

آقا طیب

اینجا فکرهای بلندم را می نویسم

عطر سنبل عطر کاج

رفتم داخل کتابفروشی و سر قفسه روانشناسی کتابی را که می خواستم برداشتم  و بردم که حساب کنم. پیرمرد نگاهی به کتابم کرد و طبق معمول عادت بدش را تکرار کرد و دو تا کتاب بی ربط که فقط مشخصه اشان این بود که گران بودند را گذاشت روی میز که : اینا رو خوندی جوون؟....من؟ من سی سال آزگارم است.دیگر اسیر این صحنه سازی های خطرناک نمی شوم. قبلن هم حالش را گرفته بودم .از قضا کتاب ها را هم خوانده بودم.خلاصه که تحملش نکردم اینبار.ار خجالتش در آمدم. دیدم که کتاب عشق طنزمشق طنز را هم گذاشته روی میز.گفتم خوانده ام پیر مرد.نمی فهمم اگر هدفتان کتاب پیشنهاد دادن است چرا به آدمی که کتاب روانشناسی خریده رمان معرفی می کنید وچرا اساسن هر کتابی معرفی می کنید حتمن بالای بیست و پنج تومن قیمت دارد .راستی من در مورد این کتاب عشق طنز مشق طنز هم که انتشارات شما منتشر کرده سوال دارم.گفت اینو ولش کن گفتم نه سوال دارم گفت نه ولش گفتم آقای عزیز چرا کتابی را که یک انتشارات دیگر با یک نام دیگر(عطر سنبل عطر کاج) منتشر کرده و خیلی خوب فروخته  آمده ایید با یک نام دیگر منتشر کرده ایید و اینهمه کلاشانه نوشته ایید خاطرات دوران بلوغ  یک ایرانی در آمریکا که کاملن بی ربط است و هیچ اشاره ایی هم نکرده ایید که این همان کتاب است.این یعنی چی؟ هدفتان چیست؟ معنیش چیست؟.پیر مرد توضیح نداد. تماشاچی ها لبخند زدند. جوان رفت. با خیال راحت بروید کتاب فروشی هاشمی خرید کنید کتاب پیشنهاد نمی دهد چند وقتی.

نظرات 7 + ارسال نظر
باغبان شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:16 ب.ظ http://www.laleabbasi.blogfa.com

چه حس خوبی داره آدم حرفش بزنه
نه که بخواد حال کسی رو بگیره ها
حرف حقی هست که باید زده بشه
ولی گاهی بنابه یه سری ملاحظات قورت داده میشه!
...

مریم انصاری شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:04 ب.ظ

درود بر شرفتون که حرفتون رو زدین، اون هم با دلیل و منطق.

خیلی عالیه.

و به خاطر «قضاوتِ» یک مُشت تماشاچی ِ احیاناً احیاناً احیاناً «خاله زنک» (که رسمشون بر اینه که همدیگه رو دعوت می کنن به تماشا!!! و یا احیاناً دخالت بی مورد در جایی که هیچ ارتباطی بهشون نداره!!!) حرفتون رو ناگفته نذاشتین.

سارا شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:01 ب.ظ http://sazesara.blogfa.com/

این شاهکار! از نشر آسیم هم ساتع شده...
این حرکت اسفناک رو وقتی با اون عکس روی جلد اسفناک ترش و اون توضیح منزجر کنننده که "خاطرات دوران بلوغ..."، توی کتابفروشی دیدم، با خودم "فین فین کنان گفتم: من ایرانیم..."
حرکت پیرمرد هم منو یاد همین جمله از کتاب انداخت...

سلام. جوانی که رفت، خوب کاری کرد...

بهارهای پیاپی شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:15 ب.ظ http://6khordad.blogfa.com

خب شما چرا از یه کتابفروشی دیگه خرید نمی کنید؟

دکولته بانو شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:04 ب.ظ

ایووووول ... فکر می کنم این کتابو خوندم ... و واقعا اگه همون کتاب باشه که احتمالا هست، خیلی خیلی خوب بود ...
حال کردی نظرمو رک و راست گفتم !؟ ...

پروین شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:30 ب.ظ

اعصاب معصاب نداری ها رفیق!!

یکی از جنس همه شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ب.ظ http://yekiazjensehame.blogfa.com

گمانم مال فیروزه جزایری باشد ...
اتفاقا امروز کتابفروشی بودم و همچین صحنه ای را دیدم با تفاوت سکوتش برای کتاب صدسال تنهایی مارکز هم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد