همین طور بی هوا زدیم رفتیم شمال.با یک تعارف خشک و خالی.همسر جان هم بعد چند سال مثل ما شد.قبلتر باید از یک هفته پیشش برنامه می ریختیم.می بیند سر دل و دماغ نیستیم حرفمان را می خرد.توی دلش فکر کرده بود دهن باز کنم باید بیاید مشهد همین که گفتیم شمال معطل نکرد.(چمدون رو از اون بالا بیار پایین دستم نمیرسه).جاده خوب بود.ماه بود.خلوت بود.درختها خواب بودند.بعضی پای پاییز مانده بودند.رنگین.پیچ ها بیدار.ماشین سر می خورد توی پیچها مثل ماهی لغزیدیم و بالا رفتیم.کلی لذت برده ام.کلی تصویر گرفته ام با چشم هام که حالا توی اینجا به دادم برسد.شب ها می رفتیم ساحل تور را که می کشیدند تماشا.چهل پنجاه تا آدم زحمتکش.ماهی ها دو متر بالا می پریدند تور که نزدیک ساحل می شد.دیدنی.نفس گرفتیم.زووووووووووووووو!
*پرتقال ها را یادم رفت که بنویسم که چقدر چیدیم.یک روز هم سفره پهن بود که دیدیم نارنج نیست و رفتیم از درخت کوچه چیدیم و یکیش را همانجا لا جرعه سر کشیدم.خواب بودم.
*آهان کنار دریا یک دسته پرنده هم دیدیم که می رفتند.مهاجر بودند.آنطرفی.
همه همیشه از بهارهای شمال می گویند و یا فوقش از تابستانهایش، من اما زمستان هایش را دوست تر دارم انگار...
بالای کوهی ایستاده بودم. نزدیک بازار پرتقال فروش ها بودیم. بوی نارنجی اش مستم می کرد. باد سردی تا بیخ گوشم را نوازش می کرد. مه بود. خروس می خواند کله سحری. برف اما حرف هایش شنیدنی تر بود...
زمستان شمال را تنها با هشت سطر به اتاق گرمم آوردید، دست مریزاد آقا طیب...
راستی، سلام...
فقط تو میتونی این مدلی شمال زمستونی تعریف کنی ... نفسم گرررررررررففففففففت از نوشته ت واقعا ... برعکس زووووووو چیه !؟
رسیدن بخیر . من هم نفس گرفتم و دلم خواست بروم ولایت. البت که آنجا نه پرتقال داردو نه نارنج دریا هم ندارد. خودمان اینجا توی جنوب همه اش را داریم. دلم شمال خواست نه ...به گمانم شمال غرب. برف می خواهم و قندیل های آویزان شده از شیروانی.
اینجا همیشه پاییزست مسعود.
همیشه به سفر و خوشی
شمال هر فصلش زیباست . خاطرات شمال هم به یاد ماندنی ... توصیفات شما دلچسبترش میکنه .
هشت ساله که شمال نرفتیم....تم! اون بار آخرین بار بود..
و نمیرم....!!
اما تا دلت بخواد جنووووب کیش اوووممممم
باورت میشه از پارسال تا حالا هیوده بار رفتم ؟! هنوز تشنه ام
توصیف تون عالی بود خط به خط نقش بست تو خیالم انگار منم اومدم شمال ..
و تکی برگشتم..
راستی دلم موند پیش پرنده مهاجرا.. که می رفتن.....
حیفه تو با این نثر
یه رمان ننویسی عین مثلن
نیمهء غایب
یا من او
یا روی ماه خداوند ...
دفعه بعد بیایید جنوب ... دیدنی ست حسابی و نفس گیر...
شما من رو نمیشناسید. اما من خیلی وقته از روی وبلاگتون میشناسمتون. از اون وبلاگه که سیاه بود و لوگوش اون آقا سیبیلوئه با کلاه بود! و من انقدر مطالبش رو دوست داشتم، انقدر مطالبش رو دوست داشتم که خیلی هاش رو ذخیره کردم و گاهی میخونم! خوشحالم که این وبلاگتون رو پیدا کردم. زیادتر بنویسید ... لطفا
آخیش.. دلم وا شد...