آقا طیب

اینجا فکرهای بلندم را می نویسم

آقا طیب

اینجا فکرهای بلندم را می نویسم

آهااااااای!

کسی اینجا هست؟

اگر من اینجا فکرهای بلندم را بنویسم ،کسی هست که بخونه؟

مردم کجایید؟همه از اینجا کوچ کردید؟

فروش یا معاوضه


یک روز سخت کاری را حوالی غروب تمام کردیم. خاکی و خسته یادم افتاد قرار بوده به یکی از کارگرها خرجی بدهم.گفتم بروم از عابر بانک بگیرم و برگردم.سوار ماشین شدنی می دانستم یک چیزی می شود.خستگی به شدن روی تصمیم گیری من تاثیر می گذارد.پول را گرفتم.یکی گفت الان تصادف می کنی.راست می گفت.نگاه کردم.دانشگاه خلوت بود پرنده پر نمی زد.از آینه عقب را نگاه کردم.آینه بغل ها را چک کردم.هیچ.گذاشتم دنده عقب و به شدت ماشین را کوبیدم به گلدان های بتنی کوتاه جلوی در بانک.به درد نمی خورد.می فروشمش.
یک دست پیش آگاهی مستعمل ولی کاملا سالم و امتحان پس داده با لوازم اضافه حاصل یک عمر مطالعه در همه چیز و مراقبه و فکر کردن به قیمت رسیده فوری فروشی ،یا معاوضه با سنسور عقب های زپرتی محصولات ایران خوردرو.

پدر خاک

این وصیت و سفارشات یک پدر است به تمامی فرزندانش -چه پسر و چه دختر- چه کوچک و چه بزرگ-در تمام طول تاریخ و در همه وسعت گیتی آن هم نه یک پدر معمولی . پدری که به راه های آسمان آشناتر است تا راه های زمین.پدری که اگر دستانت را در دستانش بگذاری می توانی مطمئن باشی که بهشت را با وسعت و جاودانگی اش برایت می خرد.تو که تازه گرمای دستش را لمس کرده ای حاضر نمی شوی که حتی به اندازه ی سرکشی به بهشت دستت را از دستهای گرم و مهربانش در آوری .

این پدر مهربان در راه بازگشت از جنگ صفین در فرصتی کوتاه به جای ستردن عرق از پیشانی و خستگی از تن -به جای مرهم نهادن بر زخم های متعدد نشسته است و این توصیه ها ی آسمانی را برای ما نوشته است برای ما که ادعا می کنیم دوستدار وشیعه مولاییم ... .

از:

پدری که در آستانه مرگ ایستاده  است .

و عبور شتابناک زمان به باور جانش نشسته است.

و حیات این جهان را پشت سر نهاده است

و تسلیم روزگار گشته است.

به نکوهش دنیا پرداخته است.

در سرای مردگان مسکن گزیده است

و پای در رکاب عزیمت فردا نهاده است.

به:

فرزندی که دل به آرزوهای محال سپرده است.

و پای در مسیر نیستی نهاده است.

در تیرس بیماری ها نشسته است و وامدار روزگار گشته است.

و آماج مصائب اندوهبار قرار گرفته است.

و به بندگی دنیا در آمده است.

و به تجارت غرور مشغول گشته است و بدهکار وادی فنا شده  است.

تن به اسارت مرگ داده است .

هم پیمان دغدغه های غمبار گشته است.

هم نشین داغ های اندوهبار شده است.

در نشانه گاه آفات و بلیات  سکنی گزیده است.

زمین خورده و خاکمال شهوتها شده است.

تجربه عینی و اشکار من از بد عهدی و بی وفایی دنیا و طغیان و سرکشی روزگار از یک سو و آغوش گرم و گشاده  آخرت از سوی دیگر وامدارم ساخت که تمام هوش و حواسم معطوف خودم باشد و لحظه ای چشم از خودم بر ندارم و به دیگری نسپارم.

فهمیدم که من پیش و بیش از ان که مسئول مردمان باشم وظیفه دار خودم هستم و براین دریافت و دغدغه ام عقل نیز صحه گذاشت و از افتادنم به دام هوای نفس بازداشت و تکلیفم را بی هیچ پرده و پیرایه ای روشن ساخت.

مرا به کاری سترگ واداشت که بازی و شوخی برنمی دارد و با حقیقتی مواجه ساخت که هیچ دروغی از راستی اش نمی کاهد.

دیدم که تو پاره تن منی و بلکه بیش تر از انی تو برایم روح و جانی!هر بد و خوبی که سوی تو آید نصیب من شده است و اگر مرگ تو را نشانه بگیرد جان مرا نشانه گرفته است پس کار تو را کار خودم دانستم و هر چه برای خودم می خواهم برایت خواستم.

این مکتوب را نوشتم تا همواره تکیه گاهت باشد و اسباب پشتگرمی ات چه من بمانم برایت و چه نمانم.

فرزند جانم وصیت و سفارش من به تو:

پروای از خداست و پای بندی به دستورات او

آباد ساختن دلت با یاد او

و به چنگ آوردن دست آویز او

و میان خودت و خدایت کدام رابطه محکم تر و کدام واسطه مطمئن تر از حبل الله اگر که به آن دست پیدا کنی؟

دلت را با نصیحت زنده گردان.

و با زهد و بی رغبتی به این جهان بمیران.

و با یقین قوتش ببخش.

و با حکمت چراغانیش کن.

و با یاد مرگ هوای طغیان و عصیان از او بستان و خوارش گردان.

و از او اقرار و اعتراف بگیر به میرندگی و نابودی.

و دیده اش را بر فجایع دنیا باز کن.

و او را از حمله و غلبه ی روزگار و زشتی گردش شب ها و روز های کج مدار بر حذر دار.

و اخبار و احوال گذشتگان را برایش ترسیم کن.

و یادش آور که از ابتدا بر سر پیشینیان چه آمده است.

و در دیار و آثار گذشتگان سیر کن.

و ببین !دقیق ببین که آنان چه کرده اند؟!از که جدا شدند؟به کجا کوچ کردند و در کدام منزل فرود آمدند؟!

بی تردید به این نتیجه خواهی رسید که :

آنان از یاران جدا شدند و هجرت به دیار غربت کردند.

و چنان است که تو در اندک زمانی یکی از آنان خواهی بود.

پس جایگاه ابدیت را سامان ببخش.

و آخرتت را به دنیایت مفروش.

و در آنچه نمی دانی دخالت نکن!

و سخنی را که وظیفه نداری نگو!

و وبه راهی که بیم گمراهی می رودد قدم مگذار!

که توقف در آستانه گمراهی بهتر است از سوار شدن بر امواج هولناک

و دیگران را به کارهای خوب فرا بخوان تا در زمره خوبان و امر به معروف کنندگان قرار بگیری.

و به دست و زبان از زشتی بپرهیز و بکوش که راهت را از بدکاران جدا کنی.

و در راه خدا چنان که باید و شاید تلاش کن.

و مباد که در راه خدا نکوهش ملامتگران دلت را بلرزاند.

و هر کجا که خاطر خدا در میان است تن به مخاطره بسپار.

و در فهم دین بکوش.

و و خود را به صبوری در ناملایمات عادت ده که بهترین اخلاق تلاش برای شکیبایی در مسیر حق است.

و خودت را در همه کارهایت به خدا یت بسپار .که اگر چنین کنی خود را به پناهگاهی مطمئن و نگهبانی شکوهمند و مقتدر سپرده ای.

و همه چیز را فقط از خدایت بخواه . چرا که توان و اراده بخشیدن و نبخشیدن تنها به دست اوست.

و تا می توانی از خدا طلب خیر کن.

و تلاش کن که وصیتم را خوب دریابی و از ان روی بر متابی چرا که بهترین کلام آن است که سودمند باشد.

و بدان که دانشی که به کار نیاید مفید نیست و در آن دانشی هم که آموختنش شایسته سودی نیست.

منبع: کتاب آیین زندگی (ترجمه و توضیح: سید مهدی شجاعی)


وصیتنامه

در مقدمه کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند چند خط نوشته ی ناب از مرحوم بیژن نجدی آمده(و عنوان کتاب هم از همین نوشته برداشت شده) که به نوعی وصیت نامه شاعرانه ایشان است و برای من همیشه تازه و دلچسب ،گاهی مزمزه اش می کنم:


نیمی از سنگها، صخره ها، کوهستان را گذاشته ام

با دره هایش، پیاله های شیر
به خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان، وقف باران است.

دریایی آبی و آرام را

با فانوس روشن دریایی
می بخشم به همسرم.

شب های دریا را

بی آرام، بی آبی
با دلشوره های فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی
که حالا پیر شده اند.

رودخانه که می گذرد زیر پل

مال تو
دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور
که آب
پیراهنت شود تمام تابستان
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید، ششدانگ
به دانه های شن، زیر آفتاب
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسیقی
که ریخته ام در شیشه های گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به « نی » بدهید
و می بخشم به پرندگان
رنگها، کاشی ها، گنبدها
به "یوزپلنگانی که با من دویده اند"غار و قندیل های آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصل هایی که می آیند
بعد از من ....

 

کودک درون آیا؟

پدر یک بنز معماری دویست و بیست آبی داشت.تمام کودکی من بود.بعد عاشق یک بنز دانشجویی 230 شده بود آن سالهایی که سریال امام علی پخش می شد اسمش را گذاشته بود قطام ،می رفت از پشت شیشه نمایشگاه نگاهش می کرد بعد در سالهایی که با سه میلیون میشد توی سعادت آباد پانصد متر زمین معامله کرد ماشین را هشت تومن ناقابل خرید ولی ماشین بود.خلاصه که پدر عشق ماشین داشت و به من رسید.

دیشب ماشین برادرم دستم بود مانده بود کنار خیابان از پنجره نگاش می کردم. دیدم همچین کوفتی نباید تا صبح بماند آنجا.مریم هم که امتحان داشت. تازه مریم اصلن براش فرقی نمیکند.از نظر مریم ماشین 206 است. یعنی وقتی من با دیدن یک بنز اس ال اس 2013 دارم توی سر خودم می زنم و مسیرم را تغییر می دهم که نصف العیش بیشتری ببرم می گوید 206 خودمان که قشنگ تره و چند وقت پیش هم سوار آزرا گرنجورش کرده بودم وداشتم آپشن هاش را با ذوق برایش توضیح می دادم وبرنامه ماساژور صندلی اش را تغییر می دادم حرف خودش را می زد که 206. یک بار هم پشت یک ماشین اتومات نشست که بعد گفت خوب نیست مگه شهربازیه که فقط گاز بدی بره.و خیلی که روش کار کرده ام تازگی در آمده که این 206 مان کهنه شده بدهیم یک 206 نوتر بگیریم .این از مریم.

زنگ زدم دوستم که  یک ماشینی را تو باید ببینی و پایه بود و خلاصه نیمه شب تمام اتوبان های تهران را دور زدیم و رو به دوربین ها توی بی ام و اتاق پنجمان لبخند زدیم و کارایی های ماشین را تست کردیم و لذت بردیم و اگر مجرد بودم که  هیچ رفته بودیم شمال. حالا که فکر می کنم دقیقا همان ذوقی است که بچه ها دارند و همان دنیاست. همان ذوقی که شبی که پدرو مادرم از سوریه برام ماشین کوکی آورده بودند داشتم و به دوستانم توضیح می دادم که چطور کار می کند. کللن فقط بزرگ شده اییم و اسباب بازیمان بزرگ تر شده. و بازی معمولی (مال من بهتره) کودکی همچنان در جریان است. الان کمی فکری ام.همین؟ پس کی بزرگ بشوم؟ اصلن بزرگ شدن یعنی چی؟ اصلن بزرگ شوم که لذت نبرم یعنی؟ اصلن این همه ذوق از یک ماشین کوکی در سی سالگی طبیعی است آقای دکتر؟ از این حرف ها. 

پانتومیم

تو یه جمعی که همه از دم وکیل بودن و کار کل کل به جاهای باریک کشیده بود  قاعدگی خشک رو این طوری بازی کردم  که اول یه دستی شستم و خشک کردم و همه گفتن خشک بعد یه مثلث و یه استوانه کشیدم  و ضلع زیرین رو نشون دادم و یکی اون وسط گفت قاعده.و یکی هم سرهمشو گفت و تموم.

تیم مقابل با فک افتاده غر زدن که حواسمون نبود این آقا ریاضی خونده .بعدن فهمیدیم اونیم که گفت قاعده دبیرستان ریاضی بوده.

فک منم افتاد اونجایی که یه نفر از تیم مقابل ادای نوشتن در آورد بعد ادای عربارو در آورد اونوقت یکی گفت : کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی / بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی 


شخصیت قهرمانی

یک جایی خواندم که پول همه چیز را در شما تشدید می کند.یعنی اگر مثلا دست و دلبازید کریم تر می شوید با پولدارتر شدن. اگر رفیق باز هستید رفیق بازتر می شوید. اگر خوشحال هستید خوش به حال تر می شوید.اگر بدهکارید بدهکارتر و اگر خسیس هستید خسیس تر می شوید.چند روزی هست که این جمله فکرم را مشغول کرده .گمانم خیلی درست است و در آشناهای من صدق می کند و با تجربیاتم می خواند.

خواستم بگویم که آماده باشید برای وقتی که اوضاعتان بهتر می شود .بخشنده باشید .خوب باشید .مثبت های پای اسمتان را بیشتر کنید .هر چه را که می خواهید تشدید شود نزد خودتان داشته باشید.

خواستم بگویم اگر منتظرید که وضعتان بهتر شود از نظر مالی و بعد همه اخلاق های کوفتی و گیر و گرفتاری های روانی و بدهی ها و سستی ها و بی تصمیمی ها و بدی هایتان با پول خوب شود سخت در اشتباهید.

بی پیر

1.گاهی هم می طلبد که یک آدم بلد پیدا شود و دست آدم را بگیرد و از پیچها و پیچیدگی ها رد کند.جاده ی چالوس خوراک این تکه گاه هاست .یک راننده خوب که سرعتش کافی باشد و جاده را بشناسد و تو سپر به سپر باهاش دنده عوض کنی و کلاج ترمز کنی و او به جای تو حواسش شش دانگ به جاده ایی باشد که انگار همت بی پیچ است.خستگی کمتر .تلفات کمتر .اشتباه کمتر....

2.نوجوانی ام را به یاد می آورم که چه قدر دلم می خواست یک بزرگ تر و بلدی داشتم و درست و غلط کارها و تصمیم هام را معلوم می کرد.و نشد.و اگر گاهی به کسی بر می خوردم که می شد که راهنما و بزرگترم باشد انقدر خجالتی بودم که نمی رفتم به طرفش.حالا که دیگر هیچ.

3.این روزها فکر می کنم بی پیر صفتی است که شامل حال همه ما می شود. ما آدم های بی پیری هستیم.و این تا همین چند سال پیش انقدر بد بوده که به عنوان فحش استفاده می شده.

4.و....بی پیر مرو تو در خرابات/هر چند سکندر زمانی........ ما اما باید همه اشتباهات را خودمان شخصن تجربه کنیم تا برایمان تجربه شود.ما که فلان زمان هم نیستیم اما انگار در خرابات به دنیا آمده اییم اصلن.

راه و چاه

یک پیمانکار جوانی تو منطقه 19 بود که خیلی موقعیتش شبیه من بود. تازه شروع کرده بود. قرارداد کوچک داشت. گیر و گرفتاری های من را داشت و البته خیلی زرنگ تر(به سبک ایرانی) و کمی تجربه اش بیشتر بود .گاهی می آمد سر کارمان نصیحت می کرد. نخاله ها را این طوری ببرید. برای ماسه به فلانی زنگ بزنید. صورتجلسه را ببرید فلانی رسیدگی کند.به آزمایشگاه انقدر پول بدهید. چرا انقدر بتن می ریزید؟ چرا گیجید؟ اینجوری ور شکست می شوید.خیلی راه و چاه بلد بود .خبر رسید که مرده.

پ ن: دلم می خواست باز هم بیاید بگوید این طوری راست بگویید.حق مردم را اگر بخورید اینطوری دهنتان سرویس است.رشوه را آن طرف چطور حساب می کنند .بتن را همانقدر که گفته اند بریزید.پول کارگر افغانی مثل آتش می ماند.خیلی راه و چاه بلد است .شاید باورمان می شد.

روی قرمز بمانید آقای ایرانی!

یک وقت هایی هم هست که آدم باید از اصول و مواضع و ایده آل هایش یک قدم پایین نیاید. برای اینکه یک قدم پایین تری ها فقط کاریکاتوری از اصل هستند فقط ظاهرشان مثل ایده آل ماست فقط ادای خوب بودن را در می آورند و آدم بی خود آگاه باورش می شود و فکر می کند که این هم کار ما را راه می اندازد. و کم کم می شود آدم درجه دو. آدم الکی. آدم از ایده آل کوتاه آمده.یک جایی توی رمان مخصوص آقای معروفی هم هست که دارد خاطره ی شبی را تعریف می کند که با دوستش به چندین مهمانی رفته اند و دوستش در ابتدای ورود اصراردارد  که ((بمانید روی شراب قرمز!قاطی ننوشید آقای ایرانی)) و باز در مهمانی بعدی می گوید: ((لطفا روی قرمز بمانید)) بعد این نصیحت آقای کریشن باوئر خیلی به من چسبیده و به دادم می رسد گاهی که قاطی ننوشم.و به شما هم از حقیر نصیحت:.....روی قرمز بمانید! ضرر نمی کنید.

عطر سنبل عطر کاج

رفتم داخل کتابفروشی و سر قفسه روانشناسی کتابی را که می خواستم برداشتم  و بردم که حساب کنم. پیرمرد نگاهی به کتابم کرد و طبق معمول عادت بدش را تکرار کرد و دو تا کتاب بی ربط که فقط مشخصه اشان این بود که گران بودند را گذاشت روی میز که : اینا رو خوندی جوون؟....من؟ من سی سال آزگارم است.دیگر اسیر این صحنه سازی های خطرناک نمی شوم. قبلن هم حالش را گرفته بودم .از قضا کتاب ها را هم خوانده بودم.خلاصه که تحملش نکردم اینبار.ار خجالتش در آمدم. دیدم که کتاب عشق طنزمشق طنز را هم گذاشته روی میز.گفتم خوانده ام پیر مرد.نمی فهمم اگر هدفتان کتاب پیشنهاد دادن است چرا به آدمی که کتاب روانشناسی خریده رمان معرفی می کنید وچرا اساسن هر کتابی معرفی می کنید حتمن بالای بیست و پنج تومن قیمت دارد .راستی من در مورد این کتاب عشق طنز مشق طنز هم که انتشارات شما منتشر کرده سوال دارم.گفت اینو ولش کن گفتم نه سوال دارم گفت نه ولش گفتم آقای عزیز چرا کتابی را که یک انتشارات دیگر با یک نام دیگر(عطر سنبل عطر کاج) منتشر کرده و خیلی خوب فروخته  آمده ایید با یک نام دیگر منتشر کرده ایید و اینهمه کلاشانه نوشته ایید خاطرات دوران بلوغ  یک ایرانی در آمریکا که کاملن بی ربط است و هیچ اشاره ایی هم نکرده ایید که این همان کتاب است.این یعنی چی؟ هدفتان چیست؟ معنیش چیست؟.پیر مرد توضیح نداد. تماشاچی ها لبخند زدند. جوان رفت. با خیال راحت بروید کتاب فروشی هاشمی خرید کنید کتاب پیشنهاد نمی دهد چند وقتی.

برند سازی


محلهء خانی آباد رفتم دم در نونوایی لواشی چند تا کیسه خالی بگیرم واسه کاری شاطر گفت تو بیا واسا جای من نون در بیار تا برم بیارم واست منم یه ده تایی نون کشیدم بیرون از چرخ و فلک بعد در اومد که بگیر کیسه ها رو برو گند زدی منم غیرتی گفتم (تو مرا فحش می دهی!) ببین جوجه اسم این ماشینت جهان پخت کرمیه اسم من هم کرمیه اسم اون یکی ماشینت هم که لیبل خورده پشتش کرمیه دستگاه خمیر سازت هم ضمانته شاید بیس سال پیش تو گمرک از خودم خریده باشی.من ده پشتم نونوا بوده نون داده دست مردم .نون هم بربریه نه این فوتوکوپی شوما.هرجا هم خواستی بی صف بربری بگی میگی چی همون کرمی.تو اتحادیه هم کاری داشتی بگو برات جورش کنم رئییس اتحادیه هم فامیلش کرمی هست خلاصه که به یه همچین چیزایی افتخار میکنیم ما.راستی خمیرت خوب قوام نیومده.دیگه اینکه هیچی دیگه همین .کنتر نداره که .می خوای تا صب بگم؟...اسموک داری

شمال

همین طور بی هوا زدیم رفتیم شمال.با یک تعارف خشک و خالی.همسر جان هم بعد چند سال مثل ما شد.قبلتر باید از یک هفته پیشش برنامه می ریختیم.می بیند سر دل و دماغ نیستیم حرفمان را می خرد.توی دلش فکر کرده بود دهن باز کنم باید بیاید مشهد همین که گفتیم شمال معطل نکرد.(چمدون رو از اون بالا بیار پایین دستم نمیرسه).جاده خوب بود.ماه بود.خلوت بود.درختها خواب بودند.بعضی پای پاییز مانده بودند.رنگین.پیچ ها بیدار.ماشین سر می خورد توی پیچها مثل ماهی لغزیدیم و بالا رفتیم.کلی لذت برده ام.کلی تصویر گرفته ام با چشم هام که حالا توی اینجا به دادم برسد.شب ها می رفتیم ساحل تور را که می کشیدند تماشا.چهل پنجاه تا آدم زحمتکش.ماهی ها دو متر بالا می پریدند تور که نزدیک ساحل می شد.دیدنی.نفس گرفتیم.زووووووووووووووو!

*پرتقال ها را یادم رفت که بنویسم که چقدر چیدیم.یک روز هم سفره پهن بود که دیدیم نارنج نیست و رفتیم از درخت کوچه چیدیم و یکیش را همانجا لا جرعه سر کشیدم.خواب بودم.

*آهان کنار دریا یک دسته پرنده هم دیدیم که می رفتند.مهاجر بودند.آنطرفی.

monster

  desprate housewives   یک قسمتی دارد که قاتلی در شهر کوچک پیدا می شود و زنان جوان را می کشد . برخورد مردم شهر جالب است که همه از هم می پرسند چطور ممکن است یک همچین هیولایی به وجود آمده باشد ؟و یک همچین هیولایی کجا بزرگ شده. بعد جوانک مظلوم و ساکت شهر را نشان می دهد که از کودکی زیر دست و بال همین حضرات بزرگ شده و تک تک خرده روایت هایی که هر کدام از این آدمهای خیلی خوب چطور با بدی ها و دلسوزی های بی جا و زخم های کوچک روحی که به این جوان زده اند در پرورش این هیولا نقش داشته اند و در انتها گوینده حرف آخر را می زند که : هیولا را خودمان ساخته اییم.

نگاه می کنم به دور برم. به بچه هایی که دارند بزرگ می شوند. به ما نگاه می کنند. چه هیولاهایی قرار است بشوند. دیروز جلوی دبستانی در جنوب شهر به دوستم می گفتم با این وضع،با این پدر و مادر ها، با این اولیا مدرسه و معلم ها ،حاضرم روی آینده هر کدام از اینها که بگویی شرط ببندم. از الانشان معلوم است .مثلن آن شیشه ایی می شود .آن یکی زورگیر می شود .آن یکی تجاوز می کند.آن یکی کارگر ساختمانی می شود. آن یکی شاید کارمند یک جای دولتی شود که از  همه به نظرم بدتر است.

اگر فکر می کنید بد بینم فردا بیایید جلوی مدرسه برای علامت زدن و شرط بستن.

تماما مخصوص

مثل یک بسته شکولات ناب درصد دار ،یواشکی ،شب ها ،دست می برم زیر تخت و کور مال کور مال چند صفحه اش را می گیرم دستم و مزمزه می کنم.لذت می برم. کیف می کنم.

کتاب را دانلود کردم. بعد پشت برگه های بی مصرف صورت وضعیت پرینت گرفتم و گذاشتم زیر تخت .لذت خواندن تماما مخصوص عباس معروفی را از دست ندهید.احتمالا از آقا طیب هم می توانید قرض بگیرید (نصفیش مانده)


از اینجا دانلود کنید.

وبلاگ عباس معروفی را هم که می خوانید هوم؟


بعضی روزها کم رنگ و ملیح، با موسیقی ملایم و لبخند و سرعت مطمئن می روم سر کار و روند و  شکل اتفاقات طوری پیش می رود که فکر می کنم دارم تبدیل می شوم به یک جنگجو !یک سرخ پوست عصبانی. با سه خط سرخ زیر چشم ها که یعنی خون.یعنی اماده برای نبرد.دریدن!

به خودم می آیم توقف می کنم . نگاه می کنم. لبخند می زنم و فرار می کنم به امن خانه باتنی زخم خورده و رنجور .

ما .این روزها.احتیاج به تیمار داریم.از جامعه از دوستانمان از همسرمان و فکر می کنم باید حتی یک لبخند به هم بدهیم یک دوستت دارم !یک دلتنگیم. یک چه خبر؟ یک امشب کجایید؟ یک بیایید خانه ما انار بخوریم. به هم بدهیم بعد از این جنگ ها و خون ریزی های روزانه.


این فیلم بی پولی را خیلی دوست دارم.علیرقم ضعف ها و کللن فضایی بودنش اما شرایطش را درک می کنم.این روزها.سه تا ماشین جلوی در خانه پارک کرده ام .امروز هم چهارمی را نیاوردم.اما ته حسابم پنجاه و سه تومن پول هست و به هزار نفر بدهکارم.تمام روز را هم جواب تلفن مامور بیمه را ندادم که 260 تومن پول طلب میکند.شرایط خنده دار و باهالی می باشد.دیروز توی پارک بلند بلند آواز می خواندم (من توی پارک کار می کنم) دوستم گفت داری دیوانه می شوی.خلاصه که زاپاس 206 مظنه چند است قول داده ام پنج شنبه برای همسرم روسری هدیه بگیرم.

پی نوشت :اون دوتا مست چشات ،داره خوابم می کنه/ذره ذره اون نگات داره آبم می کنه
دیالوگ : همه فهمیدن من بی پولم؟ به لاستیکیِ پسرِ نداشتم که فهمیدن بی پولم.

سلام

سلام

خدا یکی است.

یک.